آمدهام سر کار.
مشغول میشوم.
برای سیگار میروم جلوی در ساختمان.
رنگ رنگ، آدم میآید و میرود. با دوچرخه، با ماشین، با موتور، پیاده.
از همه جای جهان اینجا آدم داریم.
میخواهم کمی خودم را جمع و جور کنم.
اینستاگرام را به عادت زمان تنفس باز میکنم و بیمارستان سویداء را میبینم که ریختهاند و به گلوله بستهاندش.
دوستِ دانادل، یک پسر باهوش و بامزه سوری است. مادرش را دیدم که با چه اضطرابی از در مدرسه، تلفن در دست، بدو بدو میرفت تا برسد به جایی که نمیدانستم. سیاه پوشیده بود. نگاهش که میکردی احساس میکردی در یک زیرزمین کوچک در قلب شهر سویدا به در و دیوار میزند. منظره دیدن او، و چهره نگران دهشتزدهاش، کل شهر عدالت و صلح را چه قدر تنگ و کوچک مینمود، مثل آنکه تمام شهر سلولی در محاصره باشد. آنجا که من ۲ سال، در یک سنگر ۲ در ۲ از بتون، زندهماندم.
کمی جلوتر، سوریهای بیشتری را دیدم که سیاه پوشیده بودند و انگار از جایی برمیگشتند. سویدا جای ویژهایست. بوده است. آه الان فهمیدم سویداء از س-و-د و از سیاه میآید. السویداء اسم کامل عربیش است. خیلی وقت است دروزیها آنجا زندگی کردهاند. السُوَیداء در عربی یعنی «سیاهِ کوچک» یا «سیاهی کوچک». اما معنی دیگری هم دارد. سویداء القلب در طب یونانی و اسلامی یعنی بخش درونی قلب که مرکز احساسات عمیق، روان، و آگاهی بوده و در نظریه اخلاط اربعة، سوداء (سودایی یا سوداوی بودن) به ملال و غم و اندیشه ژرف مرتبط است. تقریبا همه غذاهایی که در اروپا و آمریکا تولید صنعتی میشوند یک جورهایی به قول معروف سودازا هستند. در سیاست هم ظاهرا همین اتفاق افتاده است (شاید).
پس سویدا نقطهای تاریک و پنهان در قلب است، جایی که رازها، غمها یا حقیقت درونی در آن پنهان شده. مثل دختر معلول بیمارستان سویدا.
دختر هشت نه ساله معلولی که در کمد پنهان شده و به سرش شلیک کردهاند، جسدهایی که در حال تجزیه هستند و پیرامون ساختمان بیمارستان رها شدهاند. ظاهرا همه طرفهای درگیر، جنایت کردهاند و این جنایتپیشهگی در سایه فهرست ۶۵ هزارنفری (آمار دقیقی ندارم) از کودکان ۴ تا ۶ ساله گرفته تا پیران و از کارافتادگان غزه، امر عادی شده است. خانواده دوستِ سوری دانادل در سویدا، در زیرزمین، با اینترنت ناچیز، پنهان شدهبودند. آن روزها که درگیری شدید بود را میگویم. من حالا راجع به این چه باید بکنم؟ برای دوست دانادل چه باید بکنم؟ برای سویدا، آن دختر معلولی که به سرش شلیک شده و هنوز خبر ندارد که پدر و مادرش کشته شدهاند چه باید بکنم؟
سویداء شهری در جنوب سوریه است. میدانم که بسیاری فارسی زبانها هیچ ایدهای از جای سویدا ندارند. کاری هم ندارند که داشته باشند. خاصه که مردمانش هم عربی حرف میزنند. یک دلیل دیگر برای اینکه اهمیت ندهند. بس که با افغانستانیتباران پارسیگوی، مهربانی کردهاند و میکنند! دیگر جایی برای عربها در سویداء قلبشان پیدا نمیکنند. هر چه بیشتر بدانند، بیشتر میفهمند که سویدا یک جای واقعیست. جایی روی زمین و در زمانه خودشان و نه چندان دور از خاطره زیستهشان. بدتر آنکه یک بیمارستان واقعی هم دارد؛ با یک دختر هشت-نه ساله معلول، که در یک کمد واقعی پنهان شده است. اگر جایش را بدانند، قانون عمومی فراموشی زیرپاگذاشته شده. فراموشی را به مثابه گناه نمیگویم. به مثابه ابزاری برای تاب آوری خود میگویم. اصلا چرا ما باید اینقدر دوربُرد باشیم. چرا همه چیز، ما را تا این اندازه دور میبَرد؟

من سوریه بودهام. هنگامی که هنوز در تن مادرم میبالیدم. تا قنیطرة رفته بودیم. از آنجا، و از پشت پلکهای مادرم، باید بلندیهای جولان را هم دیده باشیم. دمشق را هم. من یک بار هم از خاک حاصلخیز سوریه با قطار رد شدهام. آن زمان که اسمم این نبود و سوریه هم در این جنگ نبود (درگیر جنگ دیگری بود). حالا بیمارستان سویدا در کلهام وصل میشود به اوین که موشک میخورد و بعد میرود تا زمانی که نبودم و در تپههایش زندانیهای فرارانده را اعدام میکردند، مثل گرسنگان رانده غزه را که امروز.
برمیگردم به زمانی که خودم تلویحا زندانی بودم، و آن دورترها مردم را در نیزارهای خوزستان به رگبار بستهبودند. سپس، آنجا که بین من و مجید و بسیاری دیگر یک هزار و چندصد کیلومتر فاصله بود ولی انگار در تلویزیون وسط اینهمه آدم، زُل زده به من یکی و پای چوبه دار لبخند میزند.
از همه اینها میرسم به جنگ، میرسم به زمانی که هر لحظه انتظار داشتم که دیگر همه چیز به پایان برسد. آنجا که فکر میکردم شاید انفجارِ نزدیک بهتر از انفجار دور باشد. یاد انفجار میدان تجریش بیفت! مرگش حتمی و سریع است. دستکم، رنجش کمتر است. نه؟ و فرصت تجزیه و تحلیل اینکه چه اتفاقی دارد میافتد را نداری. داری؟ تا بخواهی بجنبی، اتفاق افتاده است.
اصلا علتش همیناست. از یکی که آغاز میکنی، به یکی که توجه میکنی، باید پیه زنجیره درهم و چندلایهای از رنج و خاطره را به تن و روانت بمالی.
میرسم به آنجا که داشتم به دیوار بتونی حیاط زندانم نگاه میکردم که قطرههای درشت باران مثل موشک رویش سقوط میکردند و من با خودم حساب میکردم، خُب؛ اگر که من آن نقطه خشک غیرمتحرک روی بتون باشم، چند موشک لازم است تا سرانجام یکی از آنها روی سرم بیفتد و کارم را تمام کند؟ در تمام شگفتی باید هزاران هزار قطره فرو میافتاد تا من بفهمم که حتی در بدترین شرایط ممکن است تار مویی هم از سرم کم نشود. یادم میآید که میخواهند یک کشور را از صفحه روزگار محو کنند؛ با موشک! چه محاسبه ابلهانه، کار ناممکن، و روایت خطرناکی!
میمانم.
حالا چهطور با اینهمه قطره- این باران مصیبت که روی سرم ریخته- برگردم به کار روزمرهام؟ کارم، آخر، نگاهش به آیندههاست. کاری به وضعیت نامعمولِ این لحظهها ندارد. چهطور حالا خودم را، کارم را، زندگی روزمرهام را جمع کنم؟ باید کار را تمام کنم. ولی میدانم که نمیشود.
میدانم که اگر کمی بیشتر به دختر معلول توی کمد فکر کنم، دیگر باید دست از کار بکشم. دچار فلج تصمیمگیری شدهام. کار ناتمام است. باید به کار برگردم.
مدام فکر میکنم که این تنها موشکها نیستند که دوربُرد شدهاند. رسانهها، جنگها و قربانیهایش هم.
با خودم میگویم، خُب بنویسم چه؟ برای چهکسی؟ و «حالا» که چه بشود؟ «سپسها» میدانم چه میشود. مسأله اما این است که حالا چه بشود؟ کاش برگردیم به زمانی که یک نامه مدتها باید سفر میکرد تا به دریافت کننده برسد. به مجرد آنکه بر روی دکمه پابلیش بزنم، شما یا ایمیل میگیرید، یا نوتیفیکیشن، یا خیلی زود یکی میتواند برایتان بفرستدش. نه اسمتان را میدانم و نه میدانم اصلا واقعی هستید و مخاطب من هستید یا نه.
ته خط، تصمیمم را میگیرم. حتما که تو هم حال مشابهی داری، حالا شاید نه آنطوری که برای من رخ میدهد، ولی مگر فرقی هم میکند که فاجعه تمام عیار را از کدام طرفش نگاه کنیم؟ تصمیم میگیرم بنویسم تا دست کم کمی از این تروما را از بدن و ذهنم روی این کاغذ مجازی ریخته باشم. تو خوانده باشی. شاید تو هم خواستی بنویسی. اگر نه که برای من یا یک مایی که توی کلهات ساختهای، برای خودت. نوشتن به اندیشهات جلا میدهد. نوشتن میتواند تسکین بخش باشد. کلمات میتوانند از تسکین مهمتر، درمانگر باشند. واژهها عظیمند. کوچکترینشان عظیمند. درست مانند اتم. پروژههایی نوشتاری هستند که با نیروی حاصل از خود، یک کشور را در کام هیولای جنگ میکشند و مردم و منابعشان را به غارت میبرند و نابود میکنند.
باید بروم کار را تمام کنم. اگر چه نمیشود!
بنویسی شاید!